دیرگاهیست که من روزنه را یافته ام
به امید رویش لحظه سبز دیدار
بذر بودنت را در دلم کاشته ام ...
با خودم می گویم :
" نکند بی خبر از راه رسی و من دلخسته
با آن همه گلهای آرزو
در سحرگاه وصال جان خود را به تن خسته دشت بسپارم ... "
از نسیم خواسته ام مژده آمدنت را
به من عاشق رنگین بدهد ...
شک نباید به دلم پای نهد
من خانه قلبم را با اشک مژه گانم آب و جارو کردم
به امید پیوند
به امید لبخند
به امید صحبت
از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد
گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،با اعتماد زمان حال ات را بگذران و
بدون ترس برای آینده آماده شو.ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید
مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ اینه که مهم باشی! حتی برای یک نفر
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام. توان شروع به دویدن کنی .
کوچک باش و عاشق... که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را
بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران... زلال که باشى، آسمان در توست
رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن
ابتدای یک پریشانی است حرفش را مزن
گفته بودی چشم برمی دارم از چشمان تو
چشم هایم بی تو بارانی است حرفش را مزن
آرزو دارم که دیگر بازگردم پیش تو
راهمان با اینکه طولانی است حرفش را مزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانی است حرفش را مزن
حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن
خورده ای سوگند روزی عهد ما را بشکنی
این شکستن نا مسلمانی است حرفش را مزن
|
یکی بو یکی نبود
یک مرد بود که تنها بود
یک زن بود که اوهم تنها بود
زن به آب رودخانه نگاه می کرد وغمگین بود
مرد به آسمان نگاه میکرد وغمگین بود
خدا غم آنها را میدید وغمگین بود
خدا گفت:
شما را دوست دارم
پس همدیگر را دوست بدارید وبا هم مهربان باشید
مرد سرش را پائین آورد
مرد به آب رودخانه نگاه کرد ودر آب زن را دید
زن به آب رودخانه نگاه می کرد،مرد را دید
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند
خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود(زن خندید)
خدا به مرد گفت:به دست های تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید
مرد زیر باران خیس شده بود
زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت(مرد خندید)
خدا به زن گفت:
به دست های تو همه زیبائیها را می بخشم
تا خانه ای را که او می سازد،زیبا کنی
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم کرد،آنها خوشحال بودند
خدا خوشحال بود
یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد....
دستهایش را سوی آسما بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند....
اما پرنده نیامد...پرواز کرد و رفت .دستهای زن رو به آسمان
ماند،مرد او را دید...
کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد
خدا دست های آنها را دید که از مهربانی لبریز بود
فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند
خدا خندید و زمین سبز شد
خدا گفت:
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد
فرشته ها شاخه ی گل را هب دست مرد دادند
مردگل را به زن داد
و زن آن را در خاک کاشت
خاک خوشبو شد
پس ازآن کودکی متولد شد که گریه می کرد...
زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود
فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد واز شیره ی جانش به او بنوشاند
مرد زن را دید که میخندد کودکش رارا دید که شیر مینوشد
بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت
خدا شوق مرد را دید و خندید وقتی خدا خندید
پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست
خدا گفت:
با کودک خو د مهربان باشید تا مهربانی را بیاموزد راست بگوئید تا راست بگوید
گل وآسمان را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد...
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت...
زمین پرشد از گل های رنگارنگ ولابلای گلها پر شد ازبچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند.
خدا همه چیز و همه جارو می دید
میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، تا خیس نشود
زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد
دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند
و پرنده هایی که....
خدا خوشحال بود
چون دیگر ...
غیر از او هیچ کس تنها نبود
راه و رسم عاشقی
من یک عمربه خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانسته اما رسوام نساخت و مرا مورد قضاوت قرارنداد!
هرچه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضرشد. اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم.
وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم ها و گوش هایم را بستم تا خدا را نبینم و صدایش را نشنوم.
من ازخـــدا گریختم بی خبرازآن که او با من و درمن بود !
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواست بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها بلا ومصیبت ماندم.
ازهمه کس کمک خواستم اما هیچ کس فریادم را نشنید و یاریم نکرد.
با شرمندگی فریاد زدم :
خدایا اگرمرانجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هرچه بگویی همان را انجام دهم !
درآن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باورکرد و مرا پذیرفت نمی دانم چگونه اما درکمترین مدت خدا نجاتم داد.
گفتم : خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت و لطف بی حد تورا جبران کنم ؟
گفت : هیچ. فقط عشقم را بپذیر و مرا باورکن و بدان درهمه حال درکنار تو هستم.
گفتم : خدایا عشقت را پذیرفتم و ازاین لحظه عاشقت هستم.
سپس بی آن که نظرخدارا بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگیم ادامه دادم. اوایل کارهرآن چه ازاومی خواستم فراهم می شد. اما ازدرون خوشحال نبودم !
نمی شد هم عاشق خدا شوم وهم به نظرات او بی توجه !
راه و روش خدا را نمی پسندیدم.
با آن چه او می گفت من به آرزوهای بزرگی که داشتم نمی رسیدم.
پس او را فراموش کردم تا راحت تر به آن چیزهایی که می خواهم برسم!
برای ساختن کاخ رویاییم از رهگذران کمک می خواستم.
آنان که خدارا می دیدند سری ازتاسف تکان می دادند و رد می شدند و آن ها که جزسنگ های طــلایی قصـــرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آن ها نیزبهره ای ببرند که همان ها در آخر کاراز پشت خنجرها زدند و رفتند!
همان گونه ازمن گریختند که من از صدای خدا و وجدانم!
نا امید ازهمه جا دوباره خدا را خواندم. کنارم حاضربود!
گفتم: دیدی بامن چه کردند؟!
آنان را به جزای اعمالشان برسان ...
گفت: تو خودت آن ها را به زندگیت فراخواندی!
ازکسانی کمک خواستی که محتاج تر از هرکسی به کمک بودند.
گفتم: مرا عفو کن. من تورا فراموش کردم و به غیرتو روی آوردم. اگردستم بگیری و بلندم کنی هرچه بگویی همان کنم.
بازهم خدا تنها کسی بود که حرف ها وسوگندهایم را باورکرد.
نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره روی پای خود ایستاده ام.
گفتم: خدایا چه کنم ؟
گفت: هیچ. فقط عشقم را بپذیر و مرا باورکن و بدان که همیشه درکنارت هستم.
گفتم: چرا اصرارداری تو را باورکنم و عشقت را بپذیرم؟!
گفت: اگر مرا باورکنی خودت را باورکردی اگرعشقم را بپذیری وجودت آکنده ازعشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که درجست وجوی آنی می رسی و دیگرنیازی نیست که خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیاندازی! دیگرچیزی نیست که تو نیازمند آن باشی و به خاطرآن از من روی گردانی. وقتی مرا باورکردی حرف ها و وعده هایم را باورخواهی کرد!
وقتی عاشقم شدی و باورم کردی به آن چه می گویم عمل می کنی زیرا درستی آن ها را باورداری وسعادت خود را درآن ها می بینی!
بدان که من :
عشق مطلق، آرامش مطلق
و
نورمطلق هستم وازهرچیزی بی نیاز!