به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنیاگر برده عادات خود شوی،اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهیاگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش، و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند و ضربان قلبت را تندتر میکنند،دوری کنی . . .،
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
-امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم! دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:
"ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
چرا وقتی پرواز را به من آموختی... سقوط را برایم معنا نکردی...؟
چراوقتی بادسته گل مهرمیهمان قلبم شدی... از پژمرده شدن گلها برایم نگفتی...؟
چرا وقتی دست دردستم نهادی... از تنهایی آینده دستانم نگفتی...؟
چرا وقتی امیدم بودی... از روزهای نا امیدی برایم نگفتی...؟
چرا وقتی عشقم شدی... از مرگ قلبهای عاشق برایم نگفتی...؟
چرا وقتی کنارم بودی... از ساعات تلخ جدائی برایم نگفتی...؟
تو نگفتی ونگفتی ونگفتی... ولی با رفتنت... تموم ناگفته ها را گفتیاینم وبلاگم هست که اطلاعات شهرمو به انگلیسی نوشتم
starsofkavir.blogfa.com
سلام
اول از همه خودمو معرفی میکنم:
رویا 24 سالم هست لیسانس ادبیات انگلیسی دارم و عاشق جهانگردی هستم برنامه هایی واسه آینده دارم و می خوام دور دنیا رو بگردم
عاشق کتابای پائولو هستم بیشتر مطالبم رو هم از کتاباش مینویسم.
من با دو از دوستام گروه ستاره های کویر هستیم به عنوان راهنمای تور هم کار میکنیم
راستی اهل کرمان هستم
اینا همش یه کم اطلاعات در مورد خودم بود امیدوارم که بتونم بیشتر بنویسم
تا بعد