بر سنگ قبر من بنویسـید خسته بود
اهــل زمین نبود نـمازش شــکســته بود
بر سنگ قبر من بنویسید شیشه بود
تـنها از این نظر که سـراپا شـکســته بود
بر سنگ قبر من بنویســـــــید پاک بود
چشمان او که دائما از اشک شسـته بود
بر سنگ قبر من بنویســید این درخت
عمری برای هر تبر و تیشه، دســــته بود
بر سنگ قبر من بنویســــــید کل عمر
پشت دری که باز نمی شد نشسته بود
و من می بینمش
اِستاده آن سو تر
بغل بگشوده من را سوی خود می خواند , اما
وای ازین بغضی که در سینه ست
نگاهم می کند , اما
نمی خواند مرا دیگر!
من در سکوتی سرد می مانم
برایش پاسخی؟؟ هرگز
غروری کور فرمان می دهد , خاموش
که این هم حکم تقدیرست
و اینک یک سلام و
کاشکی دستان پر مهری ,
تا که بفشارد
دو دست خالی من را
و دستانم, که انگشتان تنهای مرا در خویش , می کاود
نگاهش می دود تا پشت چشمانم
دو پلک بسته ام , در میزند , اما
نباید چشم بگشایم
که می ترسم , بلرزد قلب من
فرمان دهد , آغوش بگشایم
دوباره باز, می خواند مرا
این قلب مجنونم!
و می خواهد که پیوندی زنم من
این طناب الفت دیرینه را اکنون
درون سینه ام غوغاست
دلم می خواهد آغوش محبت را برویش , باز بگشایم
ببخشم , تا رها گردم من از دردی
که هر لحظه مرا رنجور می سازد
دلم پر می کشد تا او
دوباره , حس تاریکی مرا فریاد می آرد
ولی نه
او دلت را سخت آزرده ست
چه باید کرد؟
خدا می بخشد , اما من نمی بخشم!!!؟؟
با که این را می توانم گفت
دلم می خواست من را او بخواند
تا بگویم , دوستش دارم
بگویم , من دعا کردم بیاید بار دیگر
زیر باران های وحشی
بر عمود پنجره ، میان چشم من هنگامه ای سازد!
و من ، در زیر افسون تمام بارشش
یکریز گویم: دوستت دارم ! تو را ای بهترینِ بهترینِ من...
تا ببخشد او , ببخشم من
تا شروع دیگری باشد
ولی اکنون که او اینجاست
نمی خواند مرا
اینک کلام مهربانی بر زبان من , نمی آید
دلم می خواهد او باور کند , دیگر برایم نیست
اما هست
و می ترسم که از چشمانم , این را او بفهمد
چشم می بندم
نگاهش باز می کوبد , به پشت پلک های بسته ام
اما , نباید چشم بگشایم
دلم می خواهد او باور کند بغض مرا دیگر
و او باید بفهمد , خاطرم را سخت آزردست
و نور روشنی , در من به نجوا باز می گوید
ولی آخر تو هم ای خوب , بد کردی
و او را هم تو آزردی
نمی دانم
ولی حالا که من بخشیده ام
باید بفهمد او , که او را سخت می خواهم
و من این هدیه را , آسان نخواهم داد
به کام لحظه هایم , طعم باران اوج می گیرد
و می سازد همین اوقات زیبا را
همین ای کاش های بی تمنا را
و ای کاش و هزاران آه در پی
اگر یک بار دیگر
او بخواند این من خاموش را
و آغوش محبت را به رویم , باز بگشاید
سلام و دست و لبخندی...
خدا داند همان دم
در کنارش من رها می گشتم از بودن
برای آخرین تصویرِ چشمانم, نگاهش را
فقط یک لحظه او را و دیگر هیچ ...
آه ازین بازی نازیبای بی فرجام
میان بودن و نابودنِ یک فرصت دیگر
در آن هنگامه من
باشم و یا نه, مسئله اینست